دلم برات تنگ شده

سوزن خودآزاري امروز در دستانم بي اراده مي رقصيد

و وسوسه تركاندن اين بغض مردانه...

... كه آخر پيروز شد.

دلم برات تنگ شده...

 

صبح كه زدم از خونه بيرون، اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود؛ هوا چه سرده...

دومين؛ تو بودي...

لابد سرما حس مشترك ما بوده امروز

دوست دارم اين حسو ...

دلم برات تنگ شده...

هزار ساله كه رفتي...

 

من هنوز پشت شيشم...

دلم برات تنگ شده...

 امروز، روزی ست شبیه یک روز بهاری نه مثل یکی از آن زمستانی ها! هوا خوبه و من همه کارهای نکرده ام را انجام دادم و تنهایی با خیالی آسوده نشسته ام در کافه همیشگی. داشتم برای چندمین بار شروع می کردم خواند دلم برات تنگ شده...

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

دلم برات تنگ شده...

به روایت عهد عتیق خواهر موسی کسی بود که موسی را در صندوقچه ای گذاشت و در رود نیل به امید زندگی بهتر رها کرد... خواهر موسی قطعا مانند مادرش نگران نبود ولی همچون یک همخون وقتی که موسی را به آب می سپرد تردید اراده اش را می لرزاند ...

چقدر شبیه خواهر موسی بودم لحظه ای که می خواستم دستانت را رها کنم به امید سپیدبختی

دلم برات تنگ شده...

 

نمی دانم از دست دادن عشق اول سخت تر است یا عشق آخر؟

ولي اين را خوب مي دانم اگر عشق اول رگه ای از آتش زیر خاکستر سرد است كه گاهي خودنمايي مي كند،

عشق آخر همچون شعله ای بي رغيب، تا پاي گور می سوزاند...

چه خوب كه من عشق اولت بودم، ولي رفتي و نشد بگویم تو عشق آخرم شدي...

دلم برات تنگ شده...